* دلنوشته های وستام *

من نیمه شبی با خواندن کتابی به آینده رفتم

* دلنوشته های وستام *

من نیمه شبی با خواندن کتابی به آینده رفتم

* دلنوشته های وستام *

اینجا سرزمین بازی با واژه هاست.
اینجا مهربانی را مهر ناهنجاری میزنند.
اینجا صفات انسانی را ریشه اش کمتر کسی میداند.

پیام های کوتاه
نویسندگان

دگر از من قصه نگو،هیچ مگو

يكشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۱ ب.ظ

 
دیر از زمان خویشم و آنگاه که هوای نفسم از خود بیخود میگرددد  ، بسان روحی مشوش در استانه برگی دیگر میمانم ، که گویی هزاران شاهزاده او را ورق زده اند و در پی سر فصل ارزوهای خویش مانده اند...

 این توهم عجیب مرا بسویی میکشاند     ...

 و نا خلف  از درگردیسی زمانم ، همچنان به فکر فرو میروم...
  او زمانه خویش را سرود ... او دگر به قصه های من گوش و دل و  جان نمیسپارد...
 او دگر از من سخنی به جمع  یارانش نمیسراید ... او سرو ازاد جهان دیگریست و غافل از اینکه مرا در برزخی دیگر بجای گذاشته است ..

 اری  رسم زمان حتی به او فرصت دگر اندیشی نداده است ...

 گرچه من برایش دگر نبوده ام بلکه الهه ای از جنس پاکی بوده ام .
 در عین حال گویی چنان مست عزیزش به خیالش میباشد  بگونه ای که جهان مرا به پستی و مستی و رندی و نا اهلی نسبت میدهد.
 مرا قافله  عمر چنان قددرتم را به فرتوتی برد که  گویی همه  نثرهایم بوی نادانی میدهد.
اری 
اری
اری
درگر از من قصه نگوووووووووووووووووو   هیچ مگووووووووووووووو من نادانی خویشم را به زبان آوردم.
 وستام  گودرزی در گاهی از زمان
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۱۴
وستام گودرزی

نظرات (۲)

ناامیدی ام ،ازغروب آفتابی شروع شد ،که جز حسرت و افسوس ،چیزی برایم باقی نگذاشت... اینک باید سواربرموج جوانی شد تااقیانوس زندگی به جوش آید. 
میخواستم.بنویسم لایک ولی دیدم نوشته غم.انگیز که لایک نداره
پاسخ:
ممنون دوست من
من خو گرفنه با خویشم
غم را چه کار
.....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی