* دلنوشته های وستام *

من نیمه شبی با خواندن کتابی به آینده رفتم

* دلنوشته های وستام *

من نیمه شبی با خواندن کتابی به آینده رفتم

* دلنوشته های وستام *

اینجا سرزمین بازی با واژه هاست.
اینجا مهربانی را مهر ناهنجاری میزنند.
اینجا صفات انسانی را ریشه اش کمتر کسی میداند.

پیام های کوتاه
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حلالم کن» ثبت شده است

در جایی چشم به جهان میبندم  که سزاوارم نیست....
سایه دیوار کوتاهی
که گرد و خاکش نیز پایش باشد...
نشان از اشکهای خستگی دارم ...تو نیز میدانی
دلیل هرچه زیستم را خود میدانم... ولی تو این بار هیچ نمیدانی
دلم شوری نداره از رفتن
 تنها چیزی که به دل بستم تو بودی و رنگ نگارت
ولی اینبار نترس از من
از روز رفتن
بیا اینبار گریه از سر گیر برای دلی ساده
من با من فرق معنا دارد اینبار
سلطان ایهام رنگ خشکی به کویرش داده
میدانم
که میدانی سلطانت کجا دلش شور میزد....
بیا و از رنج من درسی مگیر...
 ای دلی که آزردم .............حلالم کن
شیری که نوشیدم............حلالم کن
بیا و از رنج من هیچ سخن مگو...
یاد اتفاقی که افتاده ..فراموشش کن
یاد خنده های پیش از رفتن...فراموشش کن
میدانم
سلطان من ایهام نیست
فعل نیست
صفت نیست
شیء نیست
میدانم م مم  م م م م م ایهام من سایه ای بیش نیست
زیر سایه خویش جان خواهم داد
سایه که باران نمیدهد 
پس چتر بارانم باش هرگاه که باران دیدی...
در جایی چشم به جهان میبندم
که گاه و بیگاه فرتوت میشد دلم در او
گاه و بیگاه نفسم به تندی میرفت در او
گاه و بیگاه امانم را میبرید اشکهایم ...در او
...
...
اشکی نخواهی دید
دلی نخواهد ترسید
بعد من
قصه از نو بنویس...... ای چتر بارانم
هرگاه که باران دیدی آغوش باز کن ............
که من همین بارانم
وستام در گاهی از زمان ...برای چتر بارانش...سلطان ایهامش....بیست و چهارم اذر ماه 1392 
۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۰
وستام گودرزی