فکر نکنی تازه بدوران رسیده ام
سالهاست گلسرخ را میبویم
من در این روز متولد شدم
دنیای زیبایی را مادرم تعریفش میکرد، امروز با چشمان خودم دیدم
کاش می فهمیدی
بغض آنقدر بیخ گلویم را گرفته،
که اگر هم بخواهم صدایت کنم
امانم نمی دهد.!
کاش می فهمیدی
خوشبختی هایم دارند خاک می خورند
و من دلم نمی آید بی تو
خاطره شان کنم!
کاش می فهمیدی
دیگر حوصله ی
فهمیدن
این همه نبودنت را ندارم!
تو چه فکر کرده ای؟!
خیال میکنی اگر
داد و فریاد کنی،
اخم کنی برای من،
چه اتفاقی می افتد مثلا ؟!
عشق به نفرت تبدیل میشود؟!
شعرهایم را آتش میزنم؟!
از دوست داشتنِ تو ،
دست میکشم؟!
نه عزیزم!
بیهوده چنین توقعاتی
نداشته باش از کسی که
با خیالت نفس میکشد،
پلک میزند،
قدم برمیدارد؛
و با فکرت زندگی میکند !
پس خواهش میکنم
از من نخواه فراموشت کنم؛
نخواه دست بکشم از
تکاپو برای رسیدن به تو ؛
نگو چنین احساسِ نابی را که
مالکی چون "تو" دارد، رها کنم
و همچنان به زندگی ادامه دهم؛
آن هم در دنیایی که
آدمهایش
هیچکدام شبیهت راه نمیروند !!
شبیهت حرف نمیزنند !!
این آدمها
بویِ تو را نمیدهند !
نگاهِ تو را،
صدایِ تو را،
ندارند...
واقعا ندارند عزیزِ من!!
اینکه از من بخواهی
در دنیایی خالی از تو
زندگی کنم،
درست مثل این است که
بگویی: "بمیر !"....
تو که دلت نمی آید؛
می آید ؟!