این توهم عجیب مرا بسویی میکشاند ...
و نا خلف از درگردیسی زمانم ، همچنان به فکر فرو میروم... او زمانه خویش را سرود ... او دگر به قصه های من گوش و دل و جان نمیسپارد... او دگر از من سخنی به جمع یارانش نمیسراید ... او سرو ازاد جهان دیگریست و غافل از اینکه مرا در برزخی دیگر بجای گذاشته است ..اری رسم زمان حتی به او فرصت دگر اندیشی نداده است ...
گرچه من برایش دگر نبوده ام بلکه الهه ای از جنس پاکی بوده ام . در عین حال گویی چنان مست عزیزش به خیالش میباشد بگونه ای که جهان مرا به پستی و مستی و رندی و نا اهلی نسبت میدهد.سایه کوچکی من هنوز رنگ روشنی دارد و تا ورای آنسوها خواهد رفت.
بیشتر وقتا حس هیچ کاری رو ندارم....... نه برای بودن تو..... واسه درد غربت خودم
خسته از حال و دل و جانم می سرایم
غزل برای شور مستی می سرایم
این تن بیمار که رسم نا اهلی نمی خواند
دل از خاک گرفته به جان می سرایم
در کوی هزارو یک شب ، تنهایم من
قصه مستی برای اهلان در شب می سرایم
من از سرو آزاد جهان نیز آزاده ترم
گرچه روح و روان را با قلمم می سرایم
چشم خود را خسته از دیدن دوستی دیدم
دیگر غزل برای هوشیار دلم می سرایم
این فصل گران که آواز مستی سر می دهم
تلخی شبی را از گذشته می سرایم
تو اگر یار گران بودی و من خیره به سر
بدان با تیک تیک زمان غزل می سرایم
فرهاد را سکوت کوه ش دامن زد به نادانی
بدان از روی هوا و نفس غزل نمی سرایم
پرسیدی عشق فرتوت زمان نمی شود هرگز
بدان که سالهاست که غزل فقط برای تو می سرایم
گمان به دل ساده و بی محنت پاره ام بردی تو
عمری ست که ار نفس عطر و مشک جانان تو را می سرایم
وستام گودرزی- در زمان-شیراز-18.2.1392