* دلنوشته های وستام *

من نیمه شبی با خواندن کتابی به آینده رفتم

* دلنوشته های وستام *

من نیمه شبی با خواندن کتابی به آینده رفتم

* دلنوشته های وستام *

اینجا سرزمین بازی با واژه هاست.
اینجا مهربانی را مهر ناهنجاری میزنند.
اینجا صفات انسانی را ریشه اش کمتر کسی میداند.

پیام های کوتاه
نویسندگان

سکوت گورستان را میشنوی؟؟

دنیا ارزش دل شکستن را ندارد!!

میرسد روزی که هرگز در دسترس نخواهم بود !!

خاک آنتن نمی دهد که نمی دهد

..........

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۸
وستام گودرزی

از من نرنــــــــــج…
نه مغــــــرورم نه بی احســـــاس…
فقط خســــته ام…
خســـــــــته از اعتــــــمادی بیــــجا!
برای هـــــــــمین قفــــــــــــلی محــــــــــــــکم بر دل زده ام

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۲
وستام گودرزی


* این متن رسما یک وصیت نامه از طرف من ( وستام گودرزی) میباشد*
سلام به خودم که به جز خیر ، شر هیچ کسی را سود ندانستم.
زادگاهم دلهای خویشانم
دلخوشیهایم نیز...
وفاتم گرچه نزدیک است
لیکن "
تا ابد خوشنودم.
مختصر گویم من از احوال خویش
تو چه دانی درد را در سینه بود یا زمان رفتنم بود.
تو چه دانی گونه هایم سالیان دور خیس بود یا همین تازگیا
تو چه دانی مهر را یارم بود یا هر مهربانی
تو هیچ ندانستی از من
من گم شدم
در آفتاب بی نشانی
که نهان بود از هر نشانی
خسته بودم ،گسسته ای از پیش
عاقب گریه امانت را میبرد از پیش
دل دادم
جان دادم ...
در هست و نیست
در جان تو...
من امانتی از قصه های کودکی بودم
کودکی با چشمان بادامی شکل
من امانتی از تو بودم
و تو وفایت گاه و بی گاه آزارم میداد
و و هیچ ندانی واژه هایم به چه معناست
مرا سلطان ایهام میخواندند
مرا مجازی حال و هوایم میداند
مرا دستی به قلم بود و اشک
و تو گاهی نفهمیدی
میسرایم
آری...
تو هیچ ندانستی
خود گم شده در رویای خویشی
ساده ازمهمان روزهایت گذشتی
شب نیز مهمان بودم
قصه ی دور همی گوش دادی تاکنون
یکی خنده از ذوق
دیگری استاد سخن
من نیز گوشه چشمم سوی دیوار
و باز هم تو هیچ ندانستی که دیوار را اخت عجیبی سوی چشمانم بود.
بودم
من در میان شما بودم
دلدادگی را از تو آموختم
بخشش
احترام
گذشت
صفتهای اهل زمین را
با تو معنا میکردم
این همه اصوات درهم و برهم
با تو چنگ میزدم بارها
در صدای حمیرای زمین
و تو باز هم ندانستی اشک من ، سوی کدامین جوی سرازیرمی شد
اسیر خاکم اکنون
اسیر سفیدی
و تو باز میمانی و رنگ سیاهت
سنگ را من مینویسم
نه خطوطی عربی
نه نام پدر
نه تولد
نه وفات
نه جای شمعی
نه ستونی
ساده مینویسی
"وستام گودرزی"
هر آنکس که قلمی پیش من دارد بستاند
من مدادم رو به پایان است
کاغذم کو
حلالم کن
با جمله" یادش بخیر"
هر آنچه ماند از من ،سوی نگارم
هر آنچه از من ماند ،سوی نگارم
هر آنچه داشتم ، برای نگارم
پس برای اوست
نه برای هر کسی
هرجوری دوست دارین عزا بگیرین برام اصلا مهم نیست ، داربست بزنین یا نه ، قران بخونین یا نه، فقط خاکم کنید و بس
مزاحم دلخوشی هاتون نخواهم شد
دوست من فقط نگارم بود
دوستت دارم نگار، بعد از من نترس از زندگی
طاقت بیار هم نفس
برای همیشه بدرود
وستام گودرزی
بیستم فروردین یک هزار و سیصد و نود و چهار

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۰۶
وستام گودرزی

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۱:۱۳
وستام گودرزی

تو اگر یار گران بودی و من خیره به سر
بدان با تیک تیک زمان ،
غزل میسرایم
مرا حبس زمانت کردی
بی حساب از من گذشتی ،
تو چه دانی که زمین را زندان من است یا پرواز تو
این همه گهر از الفاظ تو نقد گرانیست بر من،
من سوی به درگاه خدایم ذکر است
وستام 
در گاهی از زمان

21 بهمن ماه 1394

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۸
وستام گودرزی
 
دل ما نهان ز دیدار یار است و تو خرقه نو اندیشی به تن ما میپوشی
یار اگر خرقه ما بدید و ندرید _ علت از بی دینی و تنگ دستی ما که نبود
 او خود همه الفاظ و صفت به من نسبت میداد
یار اگر گوشه چشم مرا میدید _ خنده به هزاران کس و ناکس میداد
ای جان از سر ما مفکن ساقی میخانه_ دل اگر باز اید سوی مسجد میرود 
رنگ بی رنگی مباش و سخن از بهر خوشحالی بنوا_ این منی که میبینی سر به جیب
مهربانی دارد
حال که سخن از رازداری قصه هایم میخانی _ پیر را گویم که گرانی به تو ارزان دارد
 بازم از خودم در گاهی از زمان( فی البداهه)
 
25 دیماه 1391
وستام گودرزی
۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۲۰:۴۶
وستام گودرزی

 
 با سلام و سکوتی گرم
.............
...............
..................
در سکوتی که بیشتر شبیه صدای برکه‌ای مردابی میماند
 در نقطه ای از حیاط بی سنگ فرش 
 در گاهی از ثانیه های عمرم
در سراسوی تاریکی محظ که پیشتر ان را در خواب دیده بودم
زیر اسمانی که خود برستاره هایش نامی گذاشتم و کویرش را به درختان خونه باغ پدرم نسبت میدم
 در میانه فصلی سرد به خود میبالم که : هنوز با واژه ها به نرمی سخن میگویم و ذات خویش را در پس پرده نهان نمیکنم
 زاهدان شب چهارم _ در انی از خودم
......................
وستام.24 دیماه 1391
 
۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۲۰:۳۹
وستام گودرزی
کیست که : جانان مرا صرف کند " خیره به احوال خودش دل سنگ مرا شاد کند"
 کیست که : گوشه چشمش ساقی دلربای دل دیوانه من باشد" پیکی به پیاله شراب خونین من ریزد" 
کیست که : خیر و شر قصه هایم خواند" لای لای دل بی تاب مرا برگی نزند"
 کیست که : ارزانی زخم کهنه من بشود" مرهم رعنای بی تمنای من بشود ...
وستام در گاهی از زمان 
۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۲۰:۳۱
وستام گودرزی

 
دیر از زمان خویشم و آنگاه که هوای نفسم از خود بیخود میگرددد  ، بسان روحی مشوش در استانه برگی دیگر میمانم ، که گویی هزاران شاهزاده او را ورق زده اند و در پی سر فصل ارزوهای خویش مانده اند...

 این توهم عجیب مرا بسویی میکشاند     ...

 و نا خلف  از درگردیسی زمانم ، همچنان به فکر فرو میروم...
  او زمانه خویش را سرود ... او دگر به قصه های من گوش و دل و  جان نمیسپارد...
 او دگر از من سخنی به جمع  یارانش نمیسراید ... او سرو ازاد جهان دیگریست و غافل از اینکه مرا در برزخی دیگر بجای گذاشته است ..

 اری  رسم زمان حتی به او فرصت دگر اندیشی نداده است ...

 گرچه من برایش دگر نبوده ام بلکه الهه ای از جنس پاکی بوده ام .
 در عین حال گویی چنان مست عزیزش به خیالش میباشد  بگونه ای که جهان مرا به پستی و مستی و رندی و نا اهلی نسبت میدهد.
 مرا قافله  عمر چنان قددرتم را به فرتوتی برد که  گویی همه  نثرهایم بوی نادانی میدهد.
اری 
اری
اری
درگر از من قصه نگوووووووووووووووووو   هیچ مگووووووووووووووو من نادانی خویشم را به زبان آوردم.
 وستام  گودرزی در گاهی از زمان
۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۱
وستام گودرزی
سایه کوچکی من هنوز رنگ روشنی دارد و تا ورای آنسوها خواهد رفت.
او تار بودن را به ارث نبرده بود.
او مزه شدن 
سرد شدن
یخ شدن
محو شدن را
از افتاب 
از او که میبارید رنگ روشنی را
از او که برای همه ستاره ها قصه میگفت
به ارث برد.
سایه کوچکی من در اختفای پستوی خانه ای به حراج رفت.
او خوب و بد هستی اش را میدانست.
او گرمترین 
شیفته ترین
پاکترین شراب مستی را...
به افتاب زمینش  به دنیای نیستی خودش  هدیه داد.
کوچکی اش را با قصه ای تاریخ وار رقم میزد. تکرار 
تکرار
تکرار
سایه اگر دیده به روی افتاب میگشود... ره پروانه به آتش شمع میگشود.
او که همگان در بر دیده هایش چو شمع میبود... قصه تلخ نیست شدن  را به آفتاب  آموخت.
...
....
.....
سایه با صدای و انگشتان وستام گودرزی در گاهی از زمان. برای افتاب می پرست زمان ....16 ادیبهشت 1392.

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۹
وستام گودرزی