* این متن رسما یک وصیت نامه از طرف من ( وستام گودرزی) میباشد*
سلام به خودم که به جز خیر ، شر هیچ کسی را سود ندانستم.
زادگاهم دلهای خویشانم
دلخوشیهایم نیز...
وفاتم گرچه نزدیک است
لیکن "
تا ابد خوشنودم.
مختصر گویم من از احوال خویش
تو چه دانی درد را در سینه بود یا زمان رفتنم بود.
تو چه دانی گونه هایم سالیان دور خیس بود یا همین تازگیا
تو چه دانی مهر را یارم بود یا هر مهربانی
تو هیچ ندانستی از من
من گم شدم
در آفتاب بی نشانی
که نهان بود از هر نشانی
خسته بودم ،گسسته ای از پیش
عاقب گریه امانت را میبرد از پیش
دل دادم
جان دادم ...
در هست و نیست
در جان تو...
من امانتی از قصه های کودکی بودم
کودکی با چشمان بادامی شکل
من امانتی از تو بودم
و تو وفایت گاه و بی گاه آزارم میداد
و و هیچ ندانی واژه هایم به چه معناست
مرا سلطان ایهام میخواندند
مرا مجازی حال و هوایم میداند
مرا دستی به قلم بود و اشک
و تو گاهی نفهمیدی
میسرایم
آری...
تو هیچ ندانستی
خود گم شده در رویای خویشی
ساده ازمهمان روزهایت گذشتی
شب نیز مهمان بودم
قصه ی دور همی گوش دادی تاکنون
یکی خنده از ذوق
دیگری استاد سخن
من نیز گوشه چشمم سوی دیوار
و باز هم تو هیچ ندانستی که دیوار را اخت عجیبی سوی چشمانم بود.
بودم
من در میان شما بودم
دلدادگی را از تو آموختم
بخشش
احترام
گذشت
صفتهای اهل زمین را
با تو معنا میکردم
این همه اصوات درهم و برهم
با تو چنگ میزدم بارها
در صدای حمیرای زمین
و تو باز هم ندانستی اشک من ، سوی کدامین جوی سرازیرمی شد
اسیر خاکم اکنون
اسیر سفیدی
و تو باز میمانی و رنگ سیاهت
سنگ را من مینویسم
نه خطوطی عربی
نه نام پدر
نه تولد
نه وفات
نه جای شمعی
نه ستونی
ساده مینویسی
"وستام گودرزی"
هر آنکس که قلمی پیش من دارد بستاند
من مدادم رو به پایان است
کاغذم کو
حلالم کن
با جمله" یادش بخیر"
هر آنچه ماند از من ،سوی نگارم
هر آنچه از من ماند ،سوی نگارم
هر آنچه داشتم ، برای نگارم
پس برای اوست
نه برای هر کسی
هرجوری دوست دارین عزا بگیرین برام اصلا مهم نیست ، داربست بزنین یا نه ، قران بخونین یا نه، فقط خاکم کنید و بس
مزاحم دلخوشی هاتون نخواهم شد
دوست من فقط نگارم بود
دوستت دارم نگار، بعد از من نترس از زندگی
طاقت بیار هم نفس
برای همیشه بدرود
وستام گودرزی
بیستم فروردین یک هزار و سیصد و نود و چهار
این توهم عجیب مرا بسویی میکشاند ...
و نا خلف از درگردیسی زمانم ، همچنان به فکر فرو میروم... او زمانه خویش را سرود ... او دگر به قصه های من گوش و دل و جان نمیسپارد... او دگر از من سخنی به جمع یارانش نمیسراید ... او سرو ازاد جهان دیگریست و غافل از اینکه مرا در برزخی دیگر بجای گذاشته است ..اری رسم زمان حتی به او فرصت دگر اندیشی نداده است ...
گرچه من برایش دگر نبوده ام بلکه الهه ای از جنس پاکی بوده ام . در عین حال گویی چنان مست عزیزش به خیالش میباشد بگونه ای که جهان مرا به پستی و مستی و رندی و نا اهلی نسبت میدهد.سایه کوچکی من هنوز رنگ روشنی دارد و تا ورای آنسوها خواهد رفت.